باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شدست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل بدامن کرده است
باز کن پنجره ها را ایدوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند ؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند ،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد !
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را ...
و بهاران را باور کن !
|