در حصار زمان ...
سال هاست که با حضور تو معنا می شوم ، سال هاست که از مشک به زمین افتاده عزیز تو سیراب می شوم، و از صبر خواهر تو جان می گیرم ...
می خواستم که با تو باشم ، می خواستم که آن روز من نیز از ندای ((هل من ناصر ینصرنی)) تو از خواب هزار ساله ام بیدار شوم ،نه اینکه امروز در حسرت تو باشم و لحظه لحظه تلخی این روز ها را در اسارت زمان بگذرانم و جان دهم...
|